میگذشتی از راه
بر چادرت رفتم
کارم مگیر،
من که بی حرفم
(لیکویی از کتاب «صد لیکو: ترانههای بلوچی» جمع آوری و ترجمه مسعود مؤمنی +)
لیکو –اشعار تک بیتی بلوچ– به شکل غریبی با وجود مربوط است. در عین حال دغدغهها مال انسان مدرن است. مهاجرت، تنهایی، عشق و بودن همینطوری در اشعار ولو است. از نظر ساختاری میگویند شبیه هایکو است، تصاویر هم شبیهند. اما فرق در همین موضوعات مدرن است.
همین شعر بالا را بگیرید. چطور شاعر فراخوانده شده، رد را گرفته و رفته و دست آخر حرفی ندارد بگوید. این بی حرفی در گشودگی عطشی که به آن مبتلا شده همان اتفاق بالقوهای است که درست است؛ خالی از محتوا است و فقط به صورت یک امکان هست.
خلاصه که بسی حظ بردیم از این اشعار، خواستیم شما هم بیبهره نمانید. این دو تا را هم بخوانید:
با سوادی دیگر
خطام را خواندی و
راز دلام را تمام
دانستی.بلیط گرفته
راهی بندر عباسام من
بر این خاک سوخته،
سخت
سخت است بیبرادری.
پ.ن: سایت جناب مسعود مؤمنی را هم یک گشتی بزنید: http://www.mansoormomeni.com. این مقاله هم که همه این اینترنت کپی پیستی فارسی را پر کرده هم جز معدود چیزهای نوشته است که پیدا میشود: http://www.pouyan.ws/archives/001403.php